۱۳۹۶/۶/۲۶

بگذار خدا را ببرم

بگذار دل تنگ بشر را 
وز خواب عبوس شب 
برهانم 

چشمان نگاه بین خدا را
ببندم 
تا عمر بشر، عاری از رمز خدایی باشد 
شهسواران گهر بار
برانند و بچاپند
سرمشق خدای خدایی باشند

این که خدا نیست
جسم است
روح نیست
عین است 
ذهن نیست

بگذار خدا را ببرم 
نسلی دیگر بار نباشد
وز ترس او 
سحر بار نباشد
هر چه دلش خواست 
آزادای باشد 

بگذار خدا را ببرم
کنار فرعون هامون بگذارم
هر چه خواست بدهم 
گودال که دل ها را گرفته
بکشم نقش خدا
بکنم نام خدا
بگذارم او را 

چون خدا 
مترسک دهر است 
وز بهشت و جهنم 
عیادت مرگ است
تا اُنس بگیرد با حنای حور
لب بگذارد به لبان حور
بسراید نغمه ی
بگشاید زمزمه 
تا همگان برقصند 
بدانند که خدا نیست
بزیزند
بنوشند
بگویند
بخوانند
لذت دنیا همین است 

بروید 
بگیرید
سخنی زین منی چند
تا منم که خدا نیست
بگذار بگذار بگذار

خاطرات، ضعف، ناامیدی