)حسن سروش)تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد
مردی در دامان دنیا شرح شرح افسانه شد
بهر نام و ننگ خویش آهوی سرمستانه شد
کودکش آغوش مهر را تا قیامت خط کشید
خط نام خوش خطی بغض جگر پاره شد
آن سپیده سرزد و کودک پریشان رفت راه
تا صدایی به گدایی حلق را ویرانه شد
مادرش شد پیر بدعت رفت در ها باز کرد
تا گدایی ز درو دیوار ها افسانه شد
مرد از نام و ننگش سر کشید بنگ را
چشم باز و روح والا کنج دیوار خمیازه شد
زن گدایی با مهارت تف و دشنام عابران را
کودک از فرط عذابی خوابان در هر کوچه شد
مرد اگر عاقل بود تنها و تنها می زیند
خاستهایش را همیشه شوکران پیمانه شد
نه عذابی بهر خود و خانه و راهی خرد
هست معتاد وجودش با هر کسی بیگانه شد
جملگی عادت به معتاد و لب معطوف دارد
مرگ هردم با شریفان سخت در غرانه شد
این چه زیباست که گردن به قفل شقاوت ندهیم
ساده و آراسته دار وداع جانانه شد