تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش
خیلی مبهوتم
سرم از درد می کفد
روحم می میرد
هر که در آبستن فکر و خیالش
نعش بنیاد دلی را
همچو شیر پستان می مَکَد
آتش از خانه ما
شعله به افواه زند
تیغ جلاد
گردن اغیار زند
این چه حرفیست همه دهان ها
پیچ و پیچ قصه کنند
بهر هر شام و سحر
قصه ی افسانه کنند
من که حیران دلم......
در تاریکی صبح
روشنایی شب
حسرت دیدار دلم
نمیدانم
که این راه
به کجا خواهی رسید؟