۱۳۹۶/۹/۲

سرم از درد می کفد

تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش



خیلی مبهوتم 
سرم از درد می کفد 
روحم می میرد 

هر که در آبستن فکر و خیالش 
نعش بنیاد دلی را 
همچو شیر پستان می مَکَد 

آتش از خانه ما 
شعله به افواه زند 
تیغ جلاد 
گردن اغیار زند

این چه حرفیست همه دهان ها 
پیچ و پیچ قصه کنند 
بهر هر شام و سحر 
قصه ی افسانه کنند 

من که حیران دلم......

در تاریکی صبح 
روشنایی شب 
حسرت دیدار دلم 

نمیدانم 
که این راه 
به کجا خواهی رسید؟