تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
دیریست که گلدان درین خانه شکسته
فریاد بلندای سحر بال شکسته
در دره و کوه سخن هر چه بپیچد
نغمه بِسرایی و دو تا تار شکسته
ساقی کمرش خم شد و جام بگسلید
از بخت سفید شَهی این یار شکسته
فردا سخن ناب همین ساقی نامرد
جام تهی و میان بسته به زنار شکسته
این خاک چه خاک است گهی مست و خروشان
گه مرگ اسارت گهی تهداب شکسته
گیرم میان برگ و خاک زمین زد
این خاک به فقدان سحربار شکسته
گلدان برفت و خزان درد کشیده
بطلان شب سرد به گلدان شکسته