تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
سطرهای بنفش نگاهم را خط خط می کنند
عبث !
با قلمی که ابری است
واژه هایم را
هجا هجا می شکنند
. تا مصراعی از عشق نخوانم
صدایم را بریده اند
اگرچه خونین،اگرچه زخم آگین
در نوار قلب عشق ضبط می شوم
اما نومیدی نیرومندتر است
گامهایم با پیش رفتن انس نمی گیرند
و تحرک،گناه نابخشودنی روزگار است
همیشه از نشستن و شکستن و سکوت
آ یینه ی مرا اندرز داده اند
ساعت زمان ماهمیشه پنج عصر است
هیچگاهی پنج بامداد نبوده است
هیچگاهی از برکه ی یادم نخواهد رفت
که تحرک،گناه نا بخشودنی روزگار است
همیشه بوی غروب در مشامم اندوه می آورد
مجسمه ی کوهی در من شکل می گیرد
و هر شب با گریستنی طولانیفرو می ریزم
شهر فریاد زنگار بسته است
خسته است
کلکین خانه ی ما آژنگین کلام است
با دیوار در میان می گذارد
بیداریی را که به اٌن نرسیده است
این بار، باران
در گرداگرد باد می وزد
و دستان درختان را
بی هیچ سنجشی به زمین پرتاب می کند
نای
نای تنهایی باید نواخت .
شاعر؟؟؟؟