هوای خیابان ها، آلوده با گروغباری بود که از لای تایر های موتران در حال عبور روی سرک های ریخته بودند و چشمان من که با عینک مخصوص مجهز شده بود، این طرف و آنطرف نگاه می کرد تا باشد رگه ها و صدای پای تو را به تماشا بنشیند و خودش را از حالت انتظار برای دیدن تو رهایی بخشد و زمزمه عاشقانه بانو حمیرا را تکرار می کرد و می گفت:
من آن موج خروشانم ک جوشد عشق برجانم
هزاران بار اگر کوبم سرم در سنگ ساحلها
به تو خواهم رسید آخر
جرس فریاد خواهد زد
که بر بندید محملها
کنار سرک از پشت عینکم زمین و زمان را به شدت نظاره می کردم و هر چند غبارشهر متضاد دیدم بود ولی از لایش عبور می کرد و راه ها و مردمان که شبیه به تو بود را به دقت نظاره می می کرد انگار عشق در وجودم بیش از هر زمانی پس از جوانه زدن، رشد با سرعت نور داشت و مرا در آغوش فردی می کشاند که قرار بود در تمام عمر کنار هم باشیم و خواسته های مشترک زندگی را قدم به قدم به پیش بریم.
من راهزن عشق ام، عشق که از دل سرچشمه گرفته و رح را متاثر ساخته و وجود را برای وجودش آماده ساخته و هر دو را پیکر یک روح دانسته است، من راهزن ام که کنار سرک ایستاده ام و چهره ام را گاهی راست و گاهی چپ می گردانم تا باشد به نگاهم یک نگاهی بخورد و دلم یک راست حس راحتی را در وجودم، تبریک گوید.
ساعت زمان درازی را نشان می دهد که گذشته است و من با پاهای خسته ام گاهی خودم را در درختی تکیه میدهم و گاهی یک قدم عقب و گاهی هم به جلو میروم و از نگاه سردم روزگار را می گذرانم و خودم را تجلی می دهم و مقاومت در برابر هر عمل که می تواند مرا از صحنه های که باید باشد، دور نماید تبارز می دهم .
کسی نیست و بجز من، راه ها به امتداد خودشان باقیست و نفس های من بدون او حلق آویز عشق که در میان و من و او بود، شده بود و اندوهگین وسرد مزاج خودم را تسلی میدادم تا نگاره ای جدیدی را در میان عاشقان دنیا ثبت کنیم و رهگذری خوبی در مسیر عشق و محبت باشیم ولی خبری نیست که نیست
من و جاده ها، مانده ایم و به جز پس از زمان طولانی حرکت برخی تکسی های شهر، انگار واژگونی زندگی را جشن خون عشق می گیرم و زبانم را برای شهادت خودم برای خودم گیرداده ام و ...