این نوشته در سال 2012 در کویته پاکستان نوشته شده است و فعلن در این بخش نشر می گردد.
می شرمم از اینکه درخت کار و عملم شایسته سبز شدن در بهار هستی زندگی نوین فصل جدید و حمایت گر ابدیت موسم عاشقانه که در جویش و پویش هستی، را نداشته و ندارد چون من و نه تنها من بلکه همه در بهار متولد شده عاشقانه متولد شدن و عاشقانه زیستن و سپس در بی شرمی مورد خمپاره قرار گرفتن، کار دنیاست.
می شرمم از اینکه بارها و بارها به دلیل رذیل بودن و پست بودن دستم را به گریبانم دراز نمودم و گریبانم را دریدم و خودم را به بهشت نامعلوم رسانیدم و سپس بهشتی هم نیافتم و سرگردان شدم و آنگاه در فکر زنده شدن شدم تا اینکه رذیل بودنم را جبران نمایم اما ثمری نبود باید می خفتم در سرگردانی، و دنبال بهشت می رفتم.
می شرمم از اینکه تفسیر دلم را برای دیگران بیان می نمایم، خواسته های فردی ام را برای دیگران می قبولانم و ترک دنیا می نمایم و به استفاده از ترک دنیا سرمایه ی گزاف را از آن خود می نمایم و همه را برای نابودی ام تربیت می نمایم تا همه را بکشند و من تنها بمانم و دنیا از آن من باشد و شاید برای من بهشت دیگری باشد.
می شرمم از اینکه دیگر سایبان برای خودم نمانده ام و در همه جا در ظرف آشوب شوربای که رنگ سرخ دارد، خورده ام که نهایت هرکدام زهر برای ادامه حیاتم می باشد.
ندانستم که در سیاست های غیرحتمی قرار دارم و تمام اعمال غیرحتمی را برای خودم حتمی ساخته ام و نردبان خشم را بنا نموده ام و باخشم زندگی مینمایم و با خشم خواهم مرد.
می شرمم از اینکه زبان ادبیاتم رساله تصلی خشم من شده است، ادبیات من تنها وظیفه اش بیان کردن خشم من است و مرا خشن تر از هر چیز دیگر تربیت می نماید، شاید ادبیات دیگران، ادبیات قرون وسطی و ادبیات قرن بیست و یک اسلامیزم شرق نباشد که برهان عقلی و منطقی را برباید و انسان را اسیر برهان استثماری نماید یعنی انسان برده و نوکر نفس خویش باشد، اینگونه ادبیات در کشور های مسلمان نشین دنیا مروج می باشد که یکی را ختنه می نماید و دیگری خواهان سرنگونی و دیگری خواهان برتریت آریایی و دیگری در برتریت فلکلوریک خویش تلاش می نماید، ادبیات خشم دین می توان نام نهاد، زیرا ادبیات دین است که امروز مرا در گودال جهنم می سوزاند و سپس برای اینکه پند گیرم از گودال بیرونم مینمایند، می شرمم از اینکه از گودال بیرون می شوم و بطرف کسانیکه مرا اذیت کرده اند نگاه کرده نمی توانم.
می شرمم از اینکه ادبیات حیاتم به ادبیات مماتم تبدیل شده است و حکم ادبیات قرن بیست و یک هم همین است که باید مرگ نصیب همه باشد و باید هم باشد، این گناه من نیست و گناه آنها هم نیست گناه مغزیست که در کله ی همه ی ما انسانها جای گرفته است و درست نمی اندیشد و انسان را درست راهنمایی نمی نماید و به خواست خودش عمل می نماید و از ماوارالطبیعه هم بلند پرواز تر است گویا خلاق همه هستی همین مغز بی مغزیست که در جمجمه ما انسانها جا گرفته است.
می شرمم از اینکه نتوانسته ام وظیفه ام را بشناسم چون شناخت وظیفه ام در حقیقت شناخت و هویت دادن به ادبیاتم هست که مرا از حلقه وصل شرم با دیگران جدا می نماید.
می شرمم و خیلی هم می شرمم که خودم را ولی خدا می دانم و حکم مینمایم و سکولاریسم مادی را به نام ولی خدا تحت نام ماتریالیسم دینی تطبیق می نمایم، و این خدایان هم چقدر هوشیارند که نه از ادبیات می دانند و نه هم از وظیفه و رسالت درقبال مردم، بلکه تنها چیزی را که به عنوان وظیفه خدایان و رسالت خدایان در قبال بندگان میدانند این است که دیکتاتور باشند و همه را به حلقه مرگ نزدیک نمایند و حتا سرمایه گذاری نمایند تا اگر تعداد دور هستند نزدیک نمایند.
خیلی می شرمم و بازهم خیلی می شرمم که نمی توانم راه را که در ادبیات پیموده ام رها نمایم زیرا اگر رها نمایم سیر منحرف شده بعد از محمد و خلفای راشیدین راست می شود و کسی نیست که انحطاط و انحرافات را دنبال نماید که این خود نهایت شرمندگی من است که نمی توانم ادبیاتم را تغییر دهم و مجبورم که ادبیات قرن انحرافی را دنبال نمایم تا ماتریالیسم جدید در عرصه انحرافی و دیالکتیک مغز بی شعور انحرافی باشم.
می ترسم که نان خشکم حتا طرفدار ماتریالیسم خشم و نفرت زندگی ام باشد یعنی مرا آنقدر وحشی تربیت نماید که ایمان و عقائدم را مطابق به سرنوشت که خودم می خواهم تعیین نمایم، نباشد همانطوریکه سیاه پوستان برده و نوکر بودند و من نوکر و برده نان خشک طرفدار ماتریالیسم باشم.
می ترسم که شبان وحشت و خشم خمپاره را در گردن من بیاویزد و مرا تشویق به انقلاب انحرافی که هر روز در دشنه زندگی ام می روید، بر پانمایم و برویم که همه جا گلستان خشم بنامند،
می شرمم از اینکه هیچ پیامی برای هیچ کسی ندارم چون خودم برای خودم زاینده نکات برجسته ی بوده ام که امروز حتا مردم به سخن من گوش نمیدهند و مرا مرتد می گویند…………
بگوئید ای قوم سنت گرایان کهن زیست و زیستن من تنهایم و روز اگر ضرب گلوله شما قرار گیرم می میرم و اما بدانیدکه من نمی میرم تا ابد زنده خواهم بود و شما برای ابد خواهید مرد.