میان ته مانده های شهر، قدم های نرم و آهسته را بر می دارم و نگاره هایی را یکی پس از دیگری ثبت دیتا های مغزم می نمایم و گاهی چشمانم حس بینایی اش را کمتر می کند و با دقت بیشتر خودم را با آنچه ندیده ام، نزدیکتر می کنم، شهر ما عاری نیست که میان من و عاری، تکه هایی باشد، شهر ما خانه ماست، خانه ی که هر روز با ترازویی میان همه، بفروش می گذاریم و هر قدر قیمتش بلند باشد با افتخار وارد معامله می کنیم.
جاده های شهر عاری از همه است نیمه شب و من، گاهی عراده جاتی با سرعت بلند عبور می کند و سرعت و خاک تمام وجودم را حس می کند خاک های جا مانده از عابران روز ها،
چراغ های کنار جاده ها، آن که جان دارد روشنایی می بخشد و آن که مرده است تاریک است، دقیق مثل روح من، که گاهی با نفس هایم برای نیازمندان زندگی می بخشم و گاهی نفس هایم بند می آید و خودم را در خفا قرار میدهم.
این شب را جشن گرفته ام، جشن آزادی که هیچ کسی در تاریکی شب مزاحم من نیست، با آرامی، سربلند و باوقار از کنار هر بتون سیمنتی عبور می کنم و نفس هایی عمیقی را می کشم، حس می کنم تا ته بهشت رسیده ام و تنها حورانی که گفته اند، نیست و جوی های عاری از رود باران است و سکه های سوخته میان جوی ها، تفعنی را بوجود آورده است این فقط گلوگاه زندگی ام را اذیت می کند ورنه عیبی نیست و ما همه عادتی برای ریختن سکه های که باید دور انداخته شود، داریم که راه مان ببندیم و فقط خودمان را از یکجا به جایی دیگری بکشیم، شهر ما خانه ماست.
جاده گاهی تاریک می شود و گاهی روشن، صدای سگ های ولگرد شب که به جان هم افتاده اند و یکی پس از دیگری شنیده می شود و گاهی آنقدر نزدیک به نظر می رسد که گویا در اطراف من است و سرم را بلند گرفته ام و کوه های از ترس که مبادا سگان دندان بگیرند و به راهم ادامه میدهم انتهایی جاده معلوم نیست که به کجا ختم می گردد، ایران، یا آنسوی دنیا!
این روز ها آزادی مرده است، جسدش را مثل سایر جسد های که در میان انسان های معروف دنیا را که می کشند و جسدش را به جایی نامعلومی می اندازند، معلوم نیست که کجا دفن شده است، همه جاده های شهر را به تنهایی گشتم و آثاری از جسدش پیدا نکردم، حس می کردم که در جایی شاید موتر زده باشد و راننده فرار کرده باشد، شاید کوچکترین نشانه ای باقیمانده باشد، ولی در شهر ما خانه ما، چیزی از آثارش را ندیدم، مرگ که هرگز فراموش نمیشود و تنها جانبخش زندگی مردم بوده است و مردم را از زیر بار ظلم و تجاوز، بی عدالتی، نابرابری های اجتماعی، تعصبات قومی، لسانی، سمتی و... رهایی می بخشید و اگر این هم نمی شد حد اقل قوانین و مقررات تعدیل می شد و همه در برابر قانون یکسان بود، این قدم اول بود و هیچ کسی خودش را برتر در برابر قانون حس نمی کرد و آنچه که را که انجام داده است تنها قانون برایش هدف تعیین می کرد.
مردن آزادی، تنها رفتنش نیست، بل شیرازه هایی زندگی اکثریت از جمعیت جامعه مان را برده است، که هر کدام را در جایی دفن کرده است، روزگار نیمی از جمعیت کشور را مهاجر نموده است، سرنوشت شان را با ریسمان بسته اند، کوچه های شهر را پر از افرادی کرده است که خواهان نابودی کامل آزادی است، کوچه ها، شهر ها، حتا کشور ها در حال قاپیدن است که هم برابران مان را از خانه های زندان شده، رزوی های گرفته شده، مهارت های نابود شده بیشتر تحقق بخشند،
چه خوش گفت پیغمبر راستگو
زگهواره تا گور دانش بجو
باید بگوئیم که پیغمر راستگویی عصر معاصر ما، گفته است که از روز تولد الی لحظه مرگ فقط دنبال آزادی بگردیم نه چیزی دیگری، چون آزادی مرده است و هرگز در جامعه ما برنخواهد گشت.
سالهاست که مرگ آزادی، از آزادی گذشت، هر سال با تکرار از روزی که آخرین نفس هایش را می کشید و آخرین تکان دادن دست هایش بود و آخرین سخن هایش را به زبان می آورد ساعت ده و نیم صبح مورخ 24/5/1400 بود