پنجره رو به آفتاب بسته است و چادری روی شیشه های از دور نمایش شده است و دروازه رو به آفتاب دقل باب شده است و درختان و سبزه های روی زمین منتهی به آن، رو به زردی رفته است و زنان دختران زندان خانه هایشان شده اند و کوچه ها و خیابان ها، هرگز پذیرایی استقبال از زنان و دختران نخواهد داشت،
ریزبرگ های در قدم اول از غم زندان زنان و دختران و بسته شدن، دانشگاه ها، مکاتب و مدارس، زرد می شوند و یاد آن روزهایی که در کنار کوچه ها و خیابان ها منتظر زنگ زدنش بودم و هر لحظه ای خودم را غرق در احساس که میان من و خودش بود، می دیدم و نگاه هایی بسیار عاشقانه و چشمان سرخش را که از عشق و محبت و خمار می شد و دستانش را دور کمرم مثل کمانی می انداخت، نزدیکم می کرد و لبانش را آهسته، آهسته نزدیک لبانم می نماید و رنگ سرخ لبانش تمام وجودم را خیس می کند و دستانم را دور کمرش می بروم و بخودم فشار می دهم و انگار دنیا را در چشمانش می بینم و چق و چق لبان مان یکدیگر را به اوج لذت می برد و انگار دنیایی وجود ندارد و من و او هستیم و بس،
چشمانش خیلی زیباست مژه هایش را آرایش داده و روبه آسمان ایستاده اتس و زه چشمش فقط نگاهی دارد و دل را از دل می رباید و سیاهی چشمانش فقط عشق را جشن می گیرد و تصاویر که به چشمان رنگ شفق را می دهد و نقش و نقش می کند و خودش را باز هم نزدیک می کند و پاهایش را تکان میدهد و فشار محکمی دور کمرم می دهد و با نوک پاهایش می ایستد و می فشارد و می فشارد و گویا تماس های جسمی را حس می کند و یکی پس از دیگری محکم فشار میدهد تا مرا بخودش نزدیک کند و محور تماس را در یابد.
مدتی گذشت که در کنار هم با دستان به دور کمر انداخته و به چشمان هم نگاه کردن، گردن کج بوسه گرفته از لبان هم، گذشت و هر دو دنیا را هرگز ندیدیم که چه گذشت، اسرائیل چه کرد، غزه چه شد، ایران چه کرد، کی ایف حمله کرد و ...
انگار دنیایی عشق و محبت در اینجا خلاصه نشد، کمی دور تر رفت اما در هسته عشق نزدیک شد و لبان خودش را برای گرفتن با دندان ها آماده می کرد و عصاب خودش را برای به اوج لذت و عشق، آماده می کرد و گاهی یک قدم پیش می رفت و گاهی یک قدم پس می رفت و خودش را روی تنم انداخت و نفس های بلندی کشید و آهسته دستانش را روی یقه اش برد و دکمه ها را باز کرد و بادستان دیگرش لباسش را در آورد و خودش را مثل جسدی روی زمین انداخت و با ناخنش اشاره می کرد و بیا بیا بی .... انگار دنیا عوض شده است و نه دینی وجود دارد و نه مذهبی، بل همه انسان های روی زمین آزاد اند و زنان و دختران در سرزمین ما، از حقوق مساوی برخوردار اند و هر فرد هرچه دلش خواست انجام میدهد و آزادی های از دست رفته شان را جشن می گیرند
بدن از کمر به بالا لخت شده بود و بدن سفید مثل کوه ها سفیدی که همیشه پر از برف اند و سینه هایش به یک طرف کشیده شده بود و گویا موجی از حملاتی صورت گرفته است و سینه هایش مثل موشک های مایل روی بدنش خوابیده است و چهره اش سرخ شده بود و دور دایره چشمانش تنگ تر می شد و فقط صدایی را از خود می کشید که گویا آخرین لحظه هائیست که دارد رهایی از عشق است و پاهایش کم کم می لرزید و مرا بخودش خواند و با لبان زیر دندان شده اش و دایره تنگ شده چشمانش و سینه های لمیده اش و بدن سفید و عریانش، یقه مرا گشود و کمربندم را رها کرد و خودش را لمید و تکه کوچکی که دور کمرش نه، دور نقطه حساس کشیده بود و رها کرد و خودش را دراز کشید و پاهایش را روی شانه های انداخت و با دستش موشک تازه تولید شده را آرایش می داد و گاهی اینطرف و گاهی آنطرف و دو ناخنش را حلقه می داد و از میانش عبور می داد و گاهی دستانش را روی لبهایش می گذاشت و گاهی سینه هایش را اینطرف و آنطرف با دستانش سبک خاصی می داد و بالاخره کار به آخرین مرحله ای رسید که مکان که با لبه های نازک با آب که بیرون زده بود، سرش را فرو برد و حق بزرگ و طویلی را کشید و حرکات تند آغاز شد و پاهایش روی شکمش خوابیده بود که نگاره زیبا و دلپسندی را خلق کرده و لبه های نازک آن مثل بیضویی سفید زده بود بیرون، با حرکتی، خودش را جمع می کرد و گاهی باز می شد و تق چرق صدا می داد و صدایش به حدی بلند شده بود که می گفت:
- آخ آخ
ههه هه هه هه هه هه
- جانم جانم جانم
آخ آخ جانم جانم جان جا نم...
آرام آرام چشمانش را بست و دستانش کشیدگی اش را از دست داد پاهایش نیز نرم شد و حس کردم که رفته است نه نفس می کشید فقط بدنش با حرکت مختلف بی حس شده بود
مدتی گذشت و هر دویمان لخت بودیم، از جایش بلند شد و خنده بلندی کرد و دستانش را روی چشمانش قرار داد و کش کرد و خنده کرد و با لبخندی گفت:
- عزیزم چقدر زندگی زیباست اگر این زیبایی ها شناخته شود و گفته شود هرگز نزاعی در میان نخواهد بود
- بلی دقیقا همین است که تفاوت ها شناخته شود و بیان گردد و میزان جرایم و خشونت ها گرفته شود همه در برابر هم مسئول و متعد باشد.
سرم را بلند کردم دیدم که خودم را خیس کرده ام و هیچ کسی نیست خیابان ها خلوت اند و من که در کناری درختی تکیه داده ام فقط تنها مانده ام و جاده های شهر عاری از عبور و مرور شده اند انگار خدا همه قوانین را ریخته اند در کشور ما، بهشت و جهنم همه اش برای ماست، نه برای کشور های دیگر.
کنار کشیدم و با کشیدن آهی راهم را ادامه دادم...